جیرجیرک

May 29, 2006

آخرین گل های بهاری

این هم از آ خرین شکوفه ها و گل های موجود.کم کم هوا حسابی گرم میشه و نمناک و گل ها خشک میشن ولی درخت ها تا آخر شهریور سبز می مونن
1-2-3

May 21, 2006

انتظار

سلام
با توام.با تویی که رفتی.با تویی که مدتی است چراغت رو خاموش کردی تا چراغ دیگه ایی رو برای خودت در جایی دیگه روشن کنی.جایی که توش امید باشه.تو باشی و مهر باشه و دوستی و دستی مهربون که به نوازش موهای قشنگت بپردازه.هر روز میام با یه امید تازه که یه روز دوباره بر گردی و ببینم که اومدی.من منتظر می مونم.نمی دونم چقدر و تا کی؟هر چه هست امید دوباره اومدنت برام مثل نفسی تازه است که بهم نیرو میده.تا بمونم و یه روز که حتما هم آفتابی و گرمه شاهد باشم که تو برگشتی

نقطه نظر

یه زن و شوهر جوان نشستن رو به روی یه خانم که لباس مرتبی پوشیده و خیلی جدی داره از روی چند تا ورقه چیزایی رو میخونه.ظاهرا پسر و نوۀ اون خانم هم کنار دستش هستن.خانم می خونه:من به خودم،همسرم و پسرم این حق را میدم که هر وقت خبر نامساعدی دریافت کردم به در خونۀ شما بیام.من این حق را دارم تا اگر خواستم حیاط پشتی خونه شما یا هر جا که بی بی را نگه میدارید،نگاه کنم .شما بایدهر وقت که ادرس , شماره تلفونتون تغغیر کرد من یا شوهر یا پسرمون را در جریان بگذارید.هر وقت روز یا شب به هر علتی حال بی بی،یا بچه های بی بی یا نوهای بی بی بد شد شما باید ما را خبر کنید و چند تا چیز دیگه. مراسم انجام میشه و زن و شوهر سگ کوچولویی را به سرپرستی قبول می کنن. و چند تا مدرک و سند هم امضا می کنن و خانم بلند میشه و از همه جای سگ عکس می گیره و از سگ با صاحبان جدید هم عکسی می گیره و سگ را تحویل میده
خوب دوست داشتن حیوانات خوبه.احترام به حق و حقوق موجودات زنده هم محترمه .ولی تا چه حد؟انقدر که آدم ها اجازه تفتیش و وارد شدن به حریم شخصی اشون را به صورت کتبی و دائم به شخص دیگه ایی بدن؟و بعد این صحنه ها تو ی تلوزیون تبلیغ بشه؟مگر حیوانات تنها که احتیاج به صاحبی مهربون دارن توی این دنیا کم هستن که به خاطر یه سگ آدم مجبور شه اطلاعاتی را به کسی بده که لازم نیست شاید به قول استاد ادبیات مدرنم که سالها ست ندیده امش ،نقطه نظر های آدم ها برای زندگی متفاوته.فقط همین و نباید سخت گرفت
منبع Life network channell

May 18, 2006

بدون شرح

May 14, 2006

من


این هم من .در حال عکاسی از
یک-دو-سه-چهار

May 07, 2006

اخراج

جمعه صبح که رفتم سر کار،همه جا پاک سازی شده بود.نه از گلدان ها خبری بود نه از قاب عکس ونه از لوازم شخصی.به جایش یه دستۀ بزرگ از کاغذ و چند تا کلاسور که توش پر بود از آمار حساب کتاب روی میزم بود و یه نامۀ کوتاه به اسم من که می گفت باید به این کاغذ ها سر و سامان بدم و اگه سوالی دارم میتونم رئیسم را قبل از ساعت نه ببینم .روز قبلش تعداد زیادی نامه برای همکارم اومده بود.اونها را بردم پیش رئیس و پرسیدم که این نامه ها را باید چه کار کنم؟گفت که اونهایی را که مربوط به دپارتمان است باز کنم و بقیه را که شخصی است بهش بدم چون که شب قراره همکارم راببینه .گویا شبانه اومده بودند وهمه چی را جمع کرده بودند.خلاصه من موندم و یه عالمه کار.برام توضیح مختصری داد و من شدم مسئول رسیدگی به حقوق عقب افتادۀ استاد هایی که تازه از اعتصاب در اومدن .اصرار داشت که تمام سعی ام را بکنم که تمام اون کارها تا اخر روز جمعه انجام بشه.برای اولین بار گفتم که نمی تونم و احتیاج دارم تا لااقل چند ساعتی وقت صرف کنم تا بفهمم چی به چی است.روز پر کاری بودو مسولیتی سنگین.تمام این استاد ها حق اتحادیه پرداخت می کنند و اگر مشکلی پیش بیاید به راحتی حق دارند که شکایت کنند.امیدوارم رئیسم که همیشه هندوانه با دقت بودن و منظم بودن را زیر بغل من می گذارد، یادش بماند که تجربۀ یه کارمند نوزده ساله را نمیشود یک شبه به کارمند دیگری منتقل کرد و کار ثابتش را به وظایف روزانه و پر کار کارمند دیگری منتقل نمود .یاد نصیحت دوستم می افتم که این جا هرچه بتوانند پیش می ایند.باید یادت باشد که عقب نروی و راه پیشروی را تا می توانی سد کنی

May 06, 2006

توت فرنگی


بزرگترین و آبدارترین و شیرین ترین توت فرنگی ها برای تو

May 03, 2006

اخراج

لیوان قهوه اش رو که بازم مثل همیشه یادش رفته بود برداره و تمام کناره هاش از بس بارها و بارها حرارتش داده بود،سوخته بود،بردم خالی کردم و انداختم دور.سیبش توی کشو مونده و ظرف های غذاش توی یخچال.عکس تنها بچه اش که یه پسر ناسازگاره و تو مدرسۀ خاصی درس می خونه و گلدون هاش همه و همه امروز توی هشت ساعتی که سر کار بودم، درست جلوی چشمم بود.حتی اون انگشتر پر نگینش که سالها بود از توی انگشت حلقه اش در اورده بود و توی انگشت های دیگه اش می کرد هم با خودش نبرده .نمی تونم فردا برم سر کار .حس خوبی ندارم صبح رئیس بخش، با عجله اومد و ازم پرسید که می تونم براش یه کاری انجام بدم؟فکر کردم بایدظرف یکی دو ساعت دوباره براش حساب کتاب مرخصی و غیبت های یکی از کارمند ها را انجام بدم.ازم خواست براش چند تا بطری آب خنک بگیرم.گرفتم .ولی نمیدونستم اون آب ها را برای کی می خواستن؟برای کسی که می خواستن اخراجش کنن و این کاررا هم کردن.معنی فایر شدن را هم فهمیدم که نه دیدم.نوزده سال کار در ظرف یک ساعت پرونده اش بسته شد.تمام شد.حتی این قدر بهش مهلت ندادن که لوازم شخصی اش را جمع کنه.انگار می ترسیدن که پرونده ایی گم بشه.رئیس بخش بهش گفت نگران نباش همه چی را برات جمع می کنیم و در خروجی را براش باز کرد.بهش گفتم داری میری؟قرمز شده بود نتونست چیزی بگه برام دست تکون داد.رئیس گفت می ریم قهوه بخوریم و با دست به طرف در اشاره کرد.صبح برام دو شاخه شکوفۀ صورتی آورده بود. داشت می ذاشتشون تو گلدون که صداش زدن.نمیدونست که میره آب خنکی می خوره و در سن پنجاه و هشت سالگی وقتی دیگه رسمآ چیزی به بازنشستگی اش نمونده،اخراجش میکنن.فردا باید برم سر کار و گلدون شکوفه های صورتی هنوز سر میزه.باید وقتی لوازمش را جمع میکنم حواسم باشه که انگشتر و قاب عکسش را جای امنی بذارم که سالم به دستش برسن