جیرجیرک

September 27, 2006

تولد


دفتر خاطره های به یاد ماندنی، تولدت مبارک

September 24, 2006

اول مهر

کم کم وضعیت به شکلی در آمد که دیگه حتی موندن توی بیمارستان هم ممکن نبود.غذا حتی برا ی مریض ها هم جیره بندی بود.آب و برق ساعتها قطع میشد و شرایط را سخت تر می کرد.با پدرم و دوستش رفتیم ایستگاه اتوبوس و خلاصه به زور تونستن برای ما چهار نفر دو تا صندلی گیر بیارن و این طوری بود که راهی شدیم و از منطقه جنگی خارج شدیم.چند ماه مادرم مرتب گوش به زنگ بود شاید که مجبور بشه برگرده سر کار .تمام این مدت امکان ثبت نام من فراهم نشد.یعنی ظرفیت مدارس پر بود و ما هم امید داشتیم که همه چی فروکش کنه و بتونیم بر گردیم.تا این که زمستون رسید و مادرم دیگه واقعا نگران شده بود که من یک سال تحصیلی را از دست بدم.این جوری شد که با وجود تمام سختی ها ، ناچار ما به تهران اومدیم و جایی گرفتیم.حال مشکل پیدا کردن جایی بود که منو قبول کنن.رفتیم پیش مدیر مدرسه و خلاصه راضی شد که اگه من بتونم تو این دو هفته قبل از سال نو خودم را به بچه ها برسونم،میتونم بعد از عید برم کلاس اول.تدریس توی خونه شروع شد و توی روزهای اخر اسفند ماه، من توی دفتر مدرسه، هم امتحان دیکته دادم ،هم ریاضی و هم امتحان شفاهی علوم .امتحان نقاشی را هم که دو هفته قبل با بچه ها داده بودم واین جوری شد که من بعد از دو هفته، با پشت سر گذاشتن امتحان ثلث اول و دوم با معدل بیست ،رسما شاگرد کلاس اول شدم

September 23, 2006

اول مهر

امروز اول مهر است.کلاس اولی که بودم به واقع اول مهری نداشتم.اول مهر من مصادف شد با پانزدهم اسفند.وقتی روز اول به کلاس رفتم،بچه ها امتحان نقاشی ثلث دوم را می دادند و فقط امتحان دیکته مونده بود و بعد هم تعطیلات عید نوروز.معلم کلاس اولم که خیلی هم دوستش دارم ،برای پر بار شدن تکلیف عید شروع کرد به درس دادن مزرعۀ گندم و من به جای الف و ب با عین و غین شروع کردم.یادمه تازه از اهواز امده بودیم .پدر به خاطر شغلش نمی تونست منطقۀ جنگی را ترک کنه و در ضمن دانشجو هم بود و مادرم هم همین وضیعت را داشت .وقتی وضعیت به اندازه ایی بحرانی شد که دیگه سکونت داخل شهر غیر ممکن شد،از طرف دولت دستور کتبی اومد که تمام زن های شاغل که توی شهرباقی موندن، حتی زن های پرستار و دکتر با اولین وسیله باید از شهر خارج بشن .من و مادرم بهمراه خواهرم و ومادر بزرگم که به خاطر ما تا اون موقع مونده بود،با یه چمدون کوچیک رفتیم توی مهد کودک بیمارستان ساکن شدیم.نه ماشینی مونده بود و نه قطاری و نه اتوبوسی که بشه از شهر خارج شد.هر چی هم که بود برای حمل مجروح از آبادان و خرمشهر به عنوان آمبولانس ازشون استفاده میشد.
..
ادامه دارد

September 20, 2006

عکس

چند تایی دیگه از عکس های سفر را گذاشتم.کلاس هام شروع شده.بعد از هشت ساعت کار،رفتن سر کلاس های شبانه خسته ام می کنه.تنها نیرویی که منو نگه می داره، عشق و علاقه ام به یاد گیری اصولی عکاسی است.گرچه کلاس دیشب خیلی ترسناک بود.تکالیف زیادن و لوازم ظهور و چاپ عکس، اون هم در سایز های خواسته شده،کمی تا قسمتی گران.به عکس های سفرم که نگاه می کنم تازه متوجه میشم که چقدر این امکان را داشتم که عکس های قشنگ تری بگیرم و به همراه نداشتن مهمترین عامل عکاسی یعنی سه پایه چقدر کیفیت را کم کرده.توی این چند تا کلاس مرتب یاداوری کردن که حتما یه سه پایه داشته باشیم.باید تمرین کنم و ببینم چقدر بین عکس هایی که با سه پایه گرفته میشن و اونهایی که بی سه پایه گرفته می شن، فرق هست

September 17, 2006

برگشت

چند روزی است که از سفر بر گشته ام.هنوز حال و هوای سفر را دارم و غریبه با این هوای ملس و نیمه سرد .هنوز پوستم از آفتاب سفر تیره است و دلم در هوای خانه و پیش عزیزان.خوش گذشت .به واقع خیلی خوش گذشت.و حاصل کلی عکس است.از جنوب به شمال.اتفاقات زیادی افتاده.اتفاقاتی که بعضی از آنها سایه ایی جدید در زندگی ام خواهند آورد. جا به جایی،تغییر،تصمیم های جدید و محکم تر شدن جای پای من و همسرم در انتخاب راهی که از سال ها پیش انتخاب کرده بودیم.امروز چند تایی از عکس های صعود به قله سهند را گذاشتم.سعی میکنم خاطرات وعکس ها را جایی بگذارم تا این روزهای خوش را برای همیشه برای خودم ثبت نمایم