جیرجیرک

February 15, 2007

ریئس من

امروز صبح ریئسم اومد کنار میزم و آهسته گفت که برادر رئیس بزرگ ساعت شش صبح در اثر سرطان فوت شده.کمتر از یک سال پیش برادر دیگه ای از این خانم هم در اثر سرطان فوت شده بود.خلاصه گفت که دیر تر می اد سر کار و قبول نکرده که از اون سه روز مرخصی استفاده کنه.چیزی که برام خیلی عجیبه اینه که توی تمام این سال هایی که دارم کار می کنم ندیدم که حتی یک روز هم به خاطر مریضی یا هر علت دیگه ایی سر کار نیاد.از ساعت شش هفت صبح سر کاره و گاهی شب ها تا دوازده هم می مونه.تو جریان اعتصاب,شنیدم که تاسه ونیم صبح نامه تو پاکت گذاشته و تمبر چسبونده تا حدود سه هزار تا کارمند را به موقع از نتیجه اعتصاب با خبر کنه.برای این کار ها پولی هم دریافت نمی کنه.درسته که حقوق خیلی خوبی می گیره ولی لازم نیست این قدر کار کنه تا این پول را بگیره .یعنی این قدر پروژه های ویژه داره که این دیگه به این خورده کاری ها احتیاجی نیست.همیشه شخصیت این خانم برای من مثل یک علامت سوال بزرگ بوده. در سن پنجاه و دو سالگی آنچنان به کامپیوتر تسلط داره که چندین بار منو حسابی وحشت زده کرده.تمام شماره های داخلی کارمند ها را حفظه.میدونه ایمیل هر کسی چیه؟چون به هر کدوم ما یک ایمیل دادن که شامل اسم و فامیلمونه .خوب دونستن و هجی کردن این همه اسم و فامیل کار هر کسی نیست اون هم از این همه کشور جور وا جور.شنیدم که دست فرمونش هم حرف نداره و مثلا برای یک کنفرانس از کانادا با ماشین تا نیو اورلئان میره. این آدم که متاسفانه منو خیلی خیلی هم اذیت کرده، مدت هاست که برای من خیلی قابل احترام شده و هر روزی که می گذره،بیشتر پی می برم که برای این که آدم به این سطح از مدیریت برسه باید خیلی چیزها را فدا کنه.امروز بعد از مدت ها صورت بدون عینکشو دیدم.آرایش داشت و مثل همیشه گل سینه و انگشتر هاش سر جاش بودن.چشماش ریز ریز شده بود.بهم لبخند زد و پشت سرش یه چشمک.جا خوردم چون گاهی حتی جواب سلامم را هم نشنیده می گیره.همه سر گرم کار بودن.کسی بهش تسلیت نگفت.حتی به من هم اشاره دادن که چیزی نگم.چون فکر می کردن که ممکنه اونو ناراحت کنه.نمی دونم یهو دلم خواست برم بغلش کنم .حس عجیبی بود.وقتی شانزده هفده ساله بودم خیلی بد خلق بودم.گاهی مادرم غافلگیرم میکرد و سفت بغلم می کرد و منو می چسبوند به خودش.نوازشم می کرد و صورتم را می بوسید اما من خشمگین تر می شدم.تقلا می کردم از دستش خلاص شم.چیزی نمی گفت و رهام می کرد.حالا که یادم میاد می بینم که همش ژست بود.من اوبوس و بغل مادرمو می خواستم.بهش احتیاج داشتم ولی لج می کردم.می خواستم یکه تاز باشم.می خواستم بگم که خیلی قوی هستم.و حالا امروز صبح حس کردم که ریئسم هم با این چهرۀ خسته به این نوازش احتیاج داره.یکی را می خواد که چیزی نگه و فقط تو سکوت بهش آرامش بده.نمی خواد ریئس باشه. نمی خواد یکه تاز باشه.رفتم دم اتاقش و ازش پرسیدم چیزی می خواد؟گفت نه.بهش گفتم برات قهوه بیارم .دیدم لیوان قهوۀ کوچکش را که همیشه تلخ می خوره با یه لبخند نشونم داد و گفت که قهوه داره.چشماش برق میزدن.غمگین بودن اما برق می زدن. مثل همون وقت ها که بی خودی سرم داد میزنه.مثل اون موقع هایی که جلسه اش دیر شده و در عرض نیم ساعت از من پانصد تا کپی می خواست .آرامش چشم هام را که چند وقتی است دیگه ترسشون از این ریئس ریخته و جاشو امنیت و توانایی پر کرده نثارش کردم.نتونستم بغلش کنم اما از راه دور براش هدیه ام را فرستادم

Labels:

1 Comments:

  • چه قشنگ نوشتی....اون حالها رو و اون احساسات رو....خیلی خوبه که بتونیم تا این حد همدیگه رو درک کنیم

    By Anonymous Anonymous, at 3:16 PM  

Post a Comment

<< Home