جیرجیرک

January 31, 2007

جنگ

هر روز از خودم می پرسم اگر واقعا امریکا به ایران حمله کنه، بهترین کاری که من می تونم انجام بدم کدومه؟اگه کشوری که توش هستم، به این جنگ مستقیم یا غیر مستقیم از هر طریقی کمک کنه چطور؟اون وقت نقش و وظیفۀ من چی خواهد بود؟

January 14, 2007

فستیوال غذا

امروز برف می باره.ملایم و سبک.البته بیشتر دونه های یخه تا برف واقعی. به بهار قول داده بودم از داستان فستیوال غذا بنویسم.راستش خیلی تو ذوقم خورد .درست چهار روز قبل از اون جریان تصادف کردم.روز جمعه بود و من که حالم خوب نبود تو خونه موندم.عصر وقتی آقای همسر شاد و شنگول از امتحان برگشت و گفت که امتحانش خوب شده،ازش خواستم منو ببره آزمایشگاه که آزمایش خونمو انجام بدم.بی حال یه چیزی پوشیدم و هنوز از خونه زیاد دور نشده بودیم که یه نفر از عقب کوبید به ماشین ..... بماند که همین تصادف ساده که درش مقصرهم نبودیم چقدر باعث دردرسر شده.به هر حال هر جوری بود با کمک دوستم ،قاب ها آماده شدن و کوکو را هم آماده کردم و لنگان لنگان در حالی که دو تا قاب صد در پنجاه تو یک دستم بود و ظرف کوکو در دسته دیگه سرازیر شدم به طرف دفتر دانش جوهای خارجی.در را که باز کردم جا خوردم همه جا سوت و کور بود. با خودم گفتم حتما همه تو سالن پشتی جمع شدن .چون اون دفتر چندین اتاق داره به اضافۀ سه تا سالن بزرگ.یه راست رفتم تو اتاق مریلین که ریئس بخشه.منو که دید از پشت میزش اومد و در واقع جا خورده بود.شروع کرد به عذر خواهی و گفت یادش رفته بوده به من ایمیل بزنه و بگه همه چی کنسل شده.منو می گین انگار یه آب سرد ریختن رو سرم.چون واقعاحالم بد بود.به هر حال به خودم گفت باشه مریلین جون.این من و این تو.شروع کردم دونه به دونه راجع به اون عکس ها شرح دادن . از شیراز وتخت جمشیدش و باغ ارم و شراب شیراز گرفته تااصفهان ، تبریز، تهران و ویلاهای شمال و از برف گرفته تا کویر های ایران .فقط جای جنوب گرم و مهمان نواز که زادگاه خودم هم هست خالی مونده بود چون نتونستم عکسی پیدا کنم . خلاصه دیدم دو تا تابلوی آبرنگ دفترش را در آورد و جلوی چشمان از حدقه در آمدۀ من این دو تا تابلوی منو زد به جاش و بعد هم رو کش کو کو را باز کرد و گفت به افتخار تو که این همه زحمت کشیدی از این غذا می خوریم وبعد بقیه را بین کارمند ها تقسیم می کنم و چند تیکه هم می برم خونه برای شوهرم.قیافۀ من دیدنی بود مخصوصا که گوشۀ تابلوها روی کاغذ گلاسۀ فرد اعلا اسم ایران را بزرگ نوشته بودم و در پشت تابلوها هم روی بر چسب های مجزا تاریخ تهیۀ این تابلوها و پرچم ایران را رنگی چاپ کرده بودم
از دفتر که بیرون آمدم حس ژولیوس سزار را داشتم زیر لب تکرار کردم
آمدم،دیدم وفتح کردم
دردم از یادم رفته بود و خاطره یک روز پر بار برای همیشه تو ذهنم نقش بسته بود

January 05, 2007

Just a moment please!

از ماه دسامبر یک سری کارت هدیه به بانکم که جزو بهترین بانک های کانادا هم به حساب می آید ، سفارش دادم.دسامبر داشت به آخر می رسید و خبری از حسنک نبود که نبود.از اون جایی که دست به پیگیری خوبی دارم چند بار تلفن زدم و هر دفعه یک نفر با لهجۀ هندی، مودبانه تر از قبل کار را به چراغ نفتی حوالت داد.آخر سر بنا به توصیۀ دوستی کار را به رئیس کل کشاندم و بعد ار 45 دقیقه ظاهرا این طور شد که هیچ عمل بانکی از روز اول انجام نشده و فقط من سر کار رفته بودم .بعد کلی چانه زدن که من این کارت ها را لازم داشتم تا به عنوان کادو ازشون استفاده کنم، به جای اون تاخیر،یک کارت اعتباری جدید به من دادند که ظاهرا چندین نوع بیمه جور وا جور روش داشت.بماند که چه چیز هایی روی این بیمه ها به گردن شما می افته و در واقع باید خیلی مراقب بود و کلمه شیرین بعله را به هیچ عنوان بدون فکر به زبان جار ی نکرد. خلاصه هنوز در حال حرص و جوش بودم که این ایمیل را از دوستی دریافت کردم.چند دقیقه ایی وقت می گیره ولی ارزشش را داره و به زبانی خنده دار، به بیانی حقیقتی می پردازه که طرف صحبتش ادمایی هستن که در اجتماع ماشینی امروز زندگی می کنن