جیرجیرک

October 22, 2006

آدرس

این آدرس فتو وبلاگی است که عکس هایم را آن جا می گذارم
این فلیکر گویا یه سیستم جالب و یه کمی ترسناک داره.نوع دوربین منو شناسایی کرده،تاریخی که عکس را گرفته ام را نشون میده.در حالی که من نه جایی قید کردم که مارک و مدل دوربینم چیه ونه بخش تاریخ انداختن را فعال کرده ام.به این می گن چی انوقت؟
وای تازه همین الان فهمیدم که این اطلاعات را هم می ده.از کجا؟نکنه به قول استاد کلاس عکاسی این ها کار آقا هنری باشه؟ که توی دوربین ها ،هر کسی یکی یه دونه ازشون داره؟

October 16, 2006

کودکی

از همون وقتی که این قدر خوندن و نوشتن یاد گرفتم که کتابی غیر از کتاب های درسی ام را بخونم، پدرم دست من و تویتی را می گرفت و به تنها کتاب فروشی که در واقع لوازم تحریر هم می فروخت، میبرد و با دست هایی پر تر از پر برمون میگردوند خونه.برای من کتاب می گرفت و برای تویتی که عاشق نقاشی بود ،لوازم نقاشی."کتاب فروشی هنر" تنها کتاب فروشی منطقه امانیۀ اهواز بود که توی سال های جنگ هم باز بود.صاحبی داشت لاغر اندام و مهربون با یه عینک ته استکانی سیاه رنگ.اولین کتاب رسمی من که حدودا چهارصد صفحه میشد،شاهزاده و گدا بود.اون موقع کلاس دوم ابتدایی بودم و هر روز به عشق خوندن کتاب،راه خونه تا مدرسه رامیدویدم.خطم خوب نبود، ازهول تمام کردن تکالفیم بدتر هم شده بود.با این حال. تا وقتی کسی منو با چراغ قوه و زیر پتو مشغول کتاب خوندن دستگیر نمی کرد کسی کاری با من نداشت.اون سال ها کتاب کم بود ولی هر چی بود شاهکار بود.چه ترجمه چه تالیف.کسایی که کمی اهل مطالعه هستن،حتما یادشون میاد.از کتاب ها و نمایش نامه های چخوف بود تا نویسنده های فرانسوی مثل سارتر والکساندر دوما و نویسنده هایی مثل میکا والتاری خالق سینوهه که می گفتن همچین کسی اصلا وجود نداره و این اسمه مستعاره .از طرف دیگه یه کتاب فروشی دیگه توی بازار بود که اسمش بوستان بود و هنوز هم هست .آقای بوستان یه مرد ریزاندام بود و فوق العاده مهربون که ساعتها برات وقت میذاشت تا کتاب مورد علاقه ات را برات پیدا کنه.براش مهم نبود که تو یه بچۀ هشت،نه سالۀ کنجکاوی که شاید حتی نتونی خوب فارسی بخونی.کتابی نبود که نداشته باشه یا بگه ندارم.هر جوری بود برات گیر میاورد.توی مغازه اش از زمین تا سقف کتاب بود و گاهی توی عالم بچگی ترس برم میداشت نکنه وقتی دارم لابه لای این کتابا می گردم یکی از این قفسه ها چپ بشه رو سرم. اون روزی که بابا منو می برد و میسپرد دست اقای بوستان که برام کتاب پیدا کنه،دیگه از خوشی روی پا بند نبودم.قیافه ام جالب بود .با اون هیکل ریزه میزه و گندمی ،با موهایی که پسرونه کوتاهشون می کردم و با بازوهایی که توی باشگاه تار عنکبوت پرورش داده بودمشون،هن هن کنان با کتابام خودم را میرسوندم به بابا و می گفتم.زیاد برنداشتم.همش هفت هشت تابیشتر نیست.اون روزها و خاطره هاشون از قشنگترین خاطره های دوران بچگی منه .دورانی که به من خیلی کمک کرد که شخصیت دوران کودکی ام را توی یه کنج امن و سالم آروم آروم پرورش بدم و شکل بگیرم

October 13, 2006

غر نامه

دو روزه که داره برف میاد.البته ملایم و به همراه باد سردی که باعث شده همه بر گ های نارنجی و زرد و قرمز قشنگی که کمین شونو کرده بودم که ازشون عکس بگیرم،کنده بشه و بریزه زمین.این روزها گویا من هم سوار ابر ها شدم.گیج گیج هستم.نه درست می شنوم نه درست حر ف ها را می فهمم.حس می کنم زبان فارسی ام هم یادم رفته .چه رسد به انگلیسی.سر کار به قول مادر بزرگم قیلی ویلی می خورم .هم می دونم چه مشکلی دارم و هم نمی دونم.این درد بی درمونی که دارم داره ا ز نظر روحی درب و داغونم می کنه.بده که ادم ایمانش را از دست بده.من ایمانم را به درمان این جا و دکتر های این جا و حر ف هاشون از دست دادم.دلم می خواست پیش پدرم بودم و یه روز دستم را می گرفت می برد به مطبش و خودش منو درمان می کرد.دلم دست های هنر مند مادرم را می خواد تا به جای این که برای یه خون گرفتن ساده ،سیاه و کبودم کنن، اروم خونمو بگیره.آمپول هام را بزنه و وقتی دارم از ترس الکی ناله می کنم،بگه الان بابات را صدا می کنم ها .اون وقت آروم بگیرم . بزارم کارشو بکنه. و وقتی دارم بلند شم ببینم که چشماش اشکی شده.دلم این جا را نمی خواد.دلم این سرما را نمی خواد.دلم این بیمارستان های قشنگ و دکتر های کله پوک مهربون را نمی خواد.دلم نمی خواد تو اورژانس بعد هفت ساعت انتظار و لرزیدن توی اتاق قشنگ با ملافـۀ تمیز یخ کرده و بعد این که توی گان قشنگ کلی لرزیدم و دست هام را سوراخ سوراخ کردن منو ساعت پنج صبح بفرستن خونه.می خوام خوب بشم.زود سریع و تند.بدون انتظار.نه ادب لازم دارم نه نزاکت.دلم می خواد سلامتی ام بر گرده.می خوام همونی بشم که بودم