پاک کن
دیروز من هم مثل کودکی گریه کردم.گریه ایی که از اعماق وجودم می آمد.بدون شرم و با صدای بلند.نه از مردم خجالت کشیدم و نه از پلیسی که داشت ماشینی را جریمه می کرد و ممکن بود مرا متوقف کند .از دردی گریه کردم که مدت هاست آزارم میدهد. و در این گوشۀ متمدن از این دنیا لااقل باید مرحمی برایش باشد . در واقع از مطب دکترم فرار کردم .دکتری که به راحتی مرا به بیمارستان حواله داد بدون این که حتی در صورتم نشان از دردی طولا نی را ببیند و به راحتی در جوابم گفت که
This is the way that we work here.Do you understand?
می فهمیدم .خوب هم می فهمیدم اما شاید به عنوان انسانی که درد می کشید احتیاج داشتم که کسی فقط به حرف هایم گوش کند.روز سختی بود.روزی که فراموشش نخواهم کرد.به بیمارستان هم نرفتم.تحمل نداشتم بعد از چهار پنج ساعت با تجویز یک قرص مسکن به خانه بر گردم. به خانه برگشتم و در حالی که استراحت می کردم،تمام مدت نگران تیکۀ دستمال کاغذی بودم که وسط هق هق گریه از سوراخ بینی ام بلعیده بودم. خنده ام گرفت و با خودم گفتم شاید این هم نشانی است که هنوز من برای سلامت خودم ارزش قائل هستم و شاید هم نشانی است برای خندیدن. یاد دورا ن بچگی امان افتادم که یک بار تویتی قطعه ایی کوچک از پاکن معطری را از راه بینی بلعیده بود واز من میپرسید که چی می شه و من هم در عالم بچگی می گفتم مطمئن نیستم ولی شاید بمیری و خلاصه چند روزی هر دو ما منتظر بودیم که اتفاق بدی بیفتد . چند روز بعد وقتی تویتی یک عطسۀ جانانه زد، وپاک کن که دور و برش را لایه ایی پوشانده بود به بیرون پرتاب شد، بالاخره خیال هر دو مان راحت شد که مر گی در کار نیست
4 Comments:
...
By Anonymous, at 11:47 PM
من منظور شما را از ...نفهمیدم؟تعجبه یا عدم قبول حرف های من؟یا همدردی؟ یا شایدم مزخرف بودن حر فام مثلا؟ یا چیز دیگه که به فکر من نمی رسه.وقتی یه نفر با صراحت اعلام می کنه که ناراحته یا بیمار ، معمولا گذاشتن چند تا نقطه یه کمی کم لطفیه.
اگه کسی به این جا بیاد و نظر بذاره من فرض را بر این می ذارم که چیزی قابل خوندن یا عکسی که قابل توجه باشه، این جا پیدا کرده. نه این که اجباری براش هست که این کار را انجام بده.نظر کسایی هم که این جا میان برام اهمیت داره حتی اگه بر خلاف میلم باشه.بنابراین خوشحال میشم که بدونم مخاطب هام چه نظری دارن
By جیرجیرک, at 11:00 PM
وقتی دکتر چنان گفت شما میفهمیدید چه میگوید، مگر نه؟ اما چیزی نگفتید. درست است؟ میدانستید، اما چیزی نگفتید. سکوت کردید.
دوست داشتید که کسای به شما گوش کند، غیر از این است؟ شاید دوست داشتید کسای به شما گوش کند حتی اگر چیزی نگوید.
خیلی وقتها گوش میکنی، میفهمی، اما چیزی نداری که بگویی. چه بگویی؟ بگویی مثلا صبر داشته باش؟ یا بگویی نگران نباش؟ یا بگویی پیش میآید حتی؟ یا بگویی توکل کن؟ فایدهای برای طرف دارد؟ به گمانام نه! من هم گاهی مثل شما تنها دوست دارم کسای به حرفهایام گوش دهد. نه دنبال کمکاش هستم و نه حتی راهحل برایام پوشیده است. اما فقط میخواهم او بنشیند و حرفهایام را بشنود و دوست دارم مرا درک کند. یک سر تکاندادن، یا حتی پلکزدن نیز کفایت میکند. چیز بیشتری از او نمیخواهم.
خب، آن سه نقطه هم دقیقا همینها بودند!
By Anonymous, at 2:29 AM
دقیقا من هم همین را می خواستم اما نمی دانم چرا گاهی چیزی می خواهی ولی با همه جوانب اصلی و فرعی اش.شاید وقتی در جایی قرار می گیری و سختی های دیگری را تحمل می کنی،تحمل چیز هایی که باید به صورت طبیعی از آنها بهره ببری و از آنها محروم می مانی چند برابر سخت تر می شود و زیاده خواه می شوی.
فهمیدم که حتی در پس نقطه ها هم حرفی برای گفتن هست.ممنون
By جیرجیرک, at 11:23 AM
Post a Comment
<< Home