جیرجیرک

March 30, 2006

مادرم

داشتم با عجله موهامو خشک میکردم سرمو بلند کردم و خودمو توی آینه نگاه کردم،یه لحظه حس کردم که دارم مامانو میبینم .حرکات دستم تو گرفتن سشوار،چین و چروک هایی که با باد داغ سشوار به دور چشماش می ده،جهتی که موهاشو به اون طرف شونه می کنه و حتی همون جوری که زیر موهاش باد میده وبعد با یه حرکت دست همه را مرتب میکنه ، همه و همه شبیه حرکاتش بودن حتی قیافه ام هم که داره تغییر می کنه و بعد از پشت سر گذاشتن سی سالگی آروم آروم بهش شبیه و شبیه تر میشه.نمیدونم دور بودن باعث میشه آدم به این نکات ظریف بیشتر توجه کنه یا بالا رفتن سن؟شاید وقتی دوری،میتونی آروم آروم از ته صندوقچۀ قلبت،حس ها و خاطرات گذشته را بیرون بیاری و دوباره دستی به سرو روشون بکشی وبا یه سلیقۀ جدیدتر دوباره بچینیشون سر جاشون.همون خاطراتی که از سال های سال پیش یه جایی گوشۀ ذهنت نگه شون داشتی تا یه روزی که وقتش رسید بری سراغشون و با کمکشون خودت را با تمام اون چیزایی که ازشون دور افتادی، دوباره پیوند بدی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home