جیرجیرک

February 12, 2006

کتاب های من

بالاخره کتابها به دستم رسیدن.نمیتونم حسم راتوصیف کنم چون واقعا هیجان زده شده بودم.توی زندگی هیچی مثل کتاب خوندن منو خوشحال نکرده و تنها چیزی که باعث شده توی مواقع سخت به ارامش برسم، پناه گرفتن موضعی پشت سنگر کتاب هام بوده.جایی که ساعتها من به عالم دیگه ای رفته ام و اونقدر در اون عالم غرق شده ام تا مشکلم بر طرف شده.شاید خدا می دونسته که چقدر این روزها نیاز دارم که فکرم را متمرکز و باز نگه دارم و به خودم و شرایط احساسی ام مسلط باشم تا بتونم مفید تر واقع بشم.صدای تویتی توی گوشم میپیچه که میگه تو از بالا موندن خسته نشدی؟گرمت نشده؟نمی خوای از بالای اون پله ها بیایی پایین؟ یاد روزگاری میافتم که بعد از امتحان های ثلث سوم، من و تویتی به قول خودمون اتا قمون رو پاکسازی می کردیم.من همیشه مسولیت انتقال کتاب های سال تحصیلی تمام شده، به بالای کمد را داشتم .میرفتم پلۀ اهنی دو طرفه ای را که داشتیم می اوردم و کم کم همۀ کتابها و سوال های امتحانی را می چیدم توی کمد.و تویتی هم اون پایین مشغول جمع و جور کردن گل و گیره های سر می شد .اون کارشو تموم میکرد و سر بر می گردوند و منو میدید که بالای پله ها دارم یه چیزی می خونم.مشغول یه کار دیگه میشد و من هنوز اون بالا بودم .کاراش تموم میشد و به من که خیس عرق از گرمای خرداد و تیر، هنوز اون بالا مشغول خوندن بودم می گفت:بیا پایین لااقل برو یه جای خنک تر و من هم از خدا خواسته میرفتم یه جای دیگه تا تویتی با اون نظم و دقت بی نظریش اتاق مشترکمون رو جارو بزنه و کار پاکسازی به پایان برسه و ما رسما به استقبال یه تابستون گرم و پر ماجرا برویم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home